مروری بر رمان «وقت معلوم» نوشته‌ی مهدی کفاش، انتشارات شهرستان ادب

شخصیت اصلی داستان «وقت معلوم» روحانی‌ای است به نام «فواد فریمان» که مشغول به تحصیل در سطوح عالی حوزه علمیه است. در ابتدای رمان «وقت معلوم» او در اتاقی با دیوارهای سپید و چراغ‌‌های همیشه روشن و سفیدفام به هوش می‌آید. دریچه پایین اتاق با سر و صدای سایش قطعه‌های خشک فلز به هم باز می‌شود و میان سفیدی سقف و کف و دیوارهای اتاق، حفره تاریکِ زیر در دهان باز می‌کند. هشت روز است که فواد گرفتار این اتاق است. چشم که باز کرده بود، درون اتاق بی‌پنجره سفید بود و در این مدت هم کسی را نه دیده بود و نه با کسی صحبتی کرده بود. دو روز اول سکوت کرده بود و روز چهارم خواسته بود برایش قرآن بیاورند. تنها راه ارتباطی با بیرون از اتاق، دریچه پایین در است که برای دادن غذا و گاهی دارو استفاده می‌شود. فواد حتی نمی‌داند چرا او را حبس کرده‌اند. در ادامه‌ی این داستان پر پیچ و خم و به بهانه‌ی روایت زندگی این روحانی، ماجراهای مختلفی از تاریخ ایران پیش و پس از انقلاب روایت می‌شود. همه چیز از ماجرای پرونده‌های عموی فواد شروع می‌شود. با این که فواد بیش از چهارده سال بود که طلبه بود و دوست داشت که شبیه عموی طلبه‌اش باشد. فواد می‌خواست پس از پاپان تحصیلاتش قاضی شود. همه شرایط تحصیلی و نمره مناسب را داشت و یقین داشت که با سابقه انقلابی و مبارزاتی و جبهه و جنگ پدرش مصاحبه و تحقیق هم ختم به خیر شود. اما قضاوت تنها کاری است که سواد تنها برایش کافی نیست. عموی فواد سه جعبه به او می‌دهد روی جعبه‌ها به خط تحریری خوش نوشته شده است ۱٫علی حجت کاشانی، ۲٫ علی پهلوی ۳٫ یحیی عدل. پروفسور عدل جراحی بود معروف، مشهور به پدر جراحی ایران، اما پا به عالم سیاست گذاشته بود. پس از اسدالله علم، مرد پرنفوذ و قدرتمند دوره پهلوی، ریاست حزب مردم را بر عهده گرفته بود و بعد از انقلاب تا سال ۱۳۸۰ در ایران بود و فوت کرد. سپهبد حجت به دلیل سابقه ارتشی‌اش و ریاستش در سازمان تربیت بدنی، حساسیت بیشتری در موردش بود. او در پرونده‌سازی و دست داشتن در قتل برادرزاده‌اش، بهمن حجت کاشانی و همسرش کاترین عدل نقش داشته است. همین اتهام به پروفسور عدل هم وارد بود که در قتل دامادش بهمن حجت کاشانی و دخترش دست داشته است. اما علی پهلوی به اتهام همدستی با بهمن حجت کاشانی و عملیات مسلحانه و اقدام به قتل در اردیبهشت سال ۱۳۵۴ بازپرسی شده بود. پرونده عجیبی که فواد در طی دورانی که در آن اتاق زندانی است به آن فکر می‌کند در حالی که نمی‌داند چرا و توسط چه کسی در آن اتاق عحیب محبوس شده است و با این پرونده، فواد به سال‌های قبل از انقلاب می‌رود و درباره‌ی سه پرونده تحقیق می‌کند. رمان دو روایت را هم‌زمان به پیش می‌برد. روایتی سوم شخص از زندگی فواد و حوادثی که برای او اتفاق می‌افتد و روایتی اول شخص. وقت معلوم رمانی است پر از حادثه که در عین حال با بازگشت‌های مناسب به تاریخ نه چندان دور کشورمان سعی دارد، ابهام‌ها و پرسش‌هایی را مطرح کند درباره‌ی قضاوت، و قضاوت کردن و در عین حال به این بهانه، زندگی و دغدغه‌ی روحانی قصه هم بر خواننده مشخص می‌شود و از خلال آن، خواننده با دغدغه‌ها او بیشتر آشناتر می‌شود. نویسنده در این دو روایت، که به موازات هم نقل می‌شود، شهرهای قم و مشهد را هم ستودنی توصیف می‌کند. شهر به مثابه مکانی برای زیستن و هویت بخشیدن به قصه‌ای که در حال وقوع است. وقت معلوم فضایی دارد مبهم، پر از پرسش و همراه با اتفاقاتی نابهنگام که در ساختار کتاب خوش نشسته است. در پایان کتاب، این پرسش در ذهن خواننده نقش می‌بندد‌ که اساسا «وقت معلوم» یعنی چه؟ به آنچه رمان را از آن آغاز کرده است می‌رسد، چرا این کتاب مبهم و تو در تو به این نام خوانده شده است؟ یوم الوقت المعلوم چه روزی است؟ آن روز که هیچ کس جز خدا نمی‌ماند؟ «وقت معلوم» یعنی سرآمد مهلت ابلیس، روزاصلاح آسمانی بشر. زمانی معین و مشخص که نقشی برای شیطان و اغواگری او باقی نمی‌ماند.
جایزه‌ی ادبی جلال آل‌احمد.

 

 

 

بی کتابی
شاید بی اغراق بتوان این اثر را یک رمان شاهکار دانست. داستانی جذاب، شخصیتهایی تازه، زبانی سحرآمیز و زمانه‌ای که کمتر از آن قصه ای شنیده ایم. اوج درگیری های مشروطه است و در بهل بشوی تهران یک دلال عتیقه به دنبال غارت کتب تاریخی است.
 
 
 
 
 
این خیابان سرعت‌گیر ندارد تألیف مریم جهانی است که توسط نشر مرکز در ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ منتشر شد[۱] و در سی و پنجمین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، به‌عنوان «کتاب سال ایران» برگزیده شد.[۲] همچنین در بخش رمان دهمین دوره جایزه جلال آل‌احمد به همراه بی‌کتابی نوشته محمدرضا شرفی‌خبوشان از انتشارات شهرستان ادب به‌صورت مشترک به‌عنوان برگزیده معرفی شدند.[۳]
 
 
 
الهام فلاح در نگاهی به رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد» می‌نویسد ذکر مصیبت برای زنان در این رمان از جایی به بعد اشک کسی را درنمی‌­آورد.

به گزارش خبرنگار مهر، الهام فلاح نویسنده و برگزیده جایزه ادبی پروین اعتصامی در یادداشتی به رمان «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» اثر مریم جهانی نگاهی انداخته است.

حاصل این نگاه را در یادداشت زیر که توسط وی برای انتشار به خبرگزاری مهر ارائه شده می‌خوانید:

همه سرعت­گیرهای لعنتی بد نیستند...

«این خیابان سرعتگیر ندارد» برنده جایزه کتاب جلال و منتخب کتاب سال است. اینکه رمان اول یک نویسنده غیرتهرانی توانسته این عنوان را کسب کند بیش از هرچیزی کنجکاوم کرد تا بخوانمش. گو اینکه گذشت آن زمان که جایزه‌­ها متر و معیار قد کشیدن و مطرح شدن کتابی می­‌شد و حالا هیچ جایزه‌­ای چنین خدمتی به کتاب و نویسنده­‌اش نمی­‌کند. اماهمین که کتابی برنده معتبرترین و گرانترین جایزه دولتی باشد من را وسوسه می­‌کند به سر در آوردن از چند و چونش.

کتاب روایتی شخصی­‌ست از اجتماعی بی‌رحم. روایت زنی به نام شهره که به شغل نامتعارف رانندگی با تاکسی مشغول است. که البته این نامتعارف بودن حضور یک زن جوان پشت فرمان یک تاکسی در همان لوکیشن شهرستان باورپذیر است و نه پایتخت که بخواهیم نخواهیم به پست راننده تاکسی زن می‌­خوریم و هیچ جای شاخ در آوردن و متلک­‌پرانی و آزار خیابانی ندارد. اما شهره، زن جوانی که از شغل خود لذت می‌­برد. از دنده عوض کردن. از حاکم بلامنازع اتاق پراید خود بودن. از کرایه جمع کردن و لایی کشیدن و مالاندن به آینه ماشین­‌های خارجی جوری که فقط صدای دزدگیرشان دربیاید. اما آنچه برای نشان دادن قدرت شهره و توانایی او برای سینه سپر کردن در برابر جامعه مردسالار، بیش از اندازه خرج شده، بخشیدن وجهه مردانه به این زن است. تا جایی که گاهی گمان می‌­رود اصلا دغدغه داستان نشان دادن حال روز ترنس‌­ها و کسانی‌ است که تبدیل شدن به جنس غیر خود اولویت زندگی­‌شان است. اینکه هرگز تن به پوشیدن دامن ندهد، از آرایش کردن بیزار باشد، از اینکه کبابی کنار خیابان صدایش بزند برار، کیف کند و عوضش بگوید پنج تا بذار رو آتیش، موقع نشستن به سیاق مردان پاها را بگشاید، ضمخت و نامتناسب رفتار کند و خیلی داش‌­مشتی آمیخته با لهجه کردی حرف بزند دلیلی بر این مدعاست.

این افراط در باقی وجوه اثر جهانی نیز به شدت خودنمایی می­‌کند. تمام زن‌­های داستان بلااستثنا منفعل و زخم­ خورده سنت مذکر و آش‌­و­لاش رفتار مردان زندگی خود هستند. چه پدر باشد و چه برادر و چه شوهر. محبوبه که اهل هنر است و همین نقاشی کردنش و علاقه به شعر باعث جدایی شده، که البته برای زوجی تحصیلکرده و ساکن تهران امروز بهانه محکمه‌پسندی دست خواننده نمی‌­دهد. درست است که خیلی از مردان با ورود همسرانشان به عرصه هنر مخالفند اما ما چیزی از عوارض جانبی این علاقه محبوبه به هنر و نشت تبعات آن در زندگی زناشویی او که مسبب طلاق و کینه شتری همسرش که جهد کرده محبوبه را از غم ندیدن فرزند به پای مرگ بکشاند دیده نمی‌­شود.

خاله گرفتار مردی معتاد و بدخلق است است اما خودش هم نمی‌­داند چرا مرد را از خانه بیرون نمی­‌کند و همچنان او را می‌­پذیرد. فریبا کاپیتان تیم والیبال و عضو تیم ملی که بابت اجازه ندادن پدر برای حضور در عرصه بین­‌الملل کارش به کارتن­‌خوابی و گدایی کشیده. خود شهره که از شوهرش هیچ و هیچ و هیچ حسن رفتاری نمی­‌بینیم، که حتی رفتار زنانه او مشمئزکننده است و بخواهیم منصف باشیم زنی مردصفت مثل شهره چندان هم نباید از داشتن همسری با رفتار زنانه که می‌خواهد او را میکاپ کند و زنجیر طلا می­‌اندازد و موقع نشستن پا روی پا می­‌اندازد و لباس‌های رنگی می­‌پوشد بدش بیاید. این مرد زن­‌منش اما در جایی برای دادن خرجی می­‌شود یک مرد سیبیلوی بدجنس مقرراتی و یا موقعی که با فروشنده لنز آبی مغازه تیک می­‌زند می­‌شود سراپا مردانگی و میل به تنوع و خیانت.

خانم ریحانی همسایه روبرویی که بی‌صاحب و شیت و شل رها شده و کسی سراغش نمی­‌آید در حالی که او هنوز مصرانه منتظر شوهرش است که به او خیانت کرده. شراره خواهر شهره مردی دارد که لذت خود را از تماشای تصاویر ماهواره حتی در حضور زن و مادرزن و خواهرزنش پنهان نمی‌­کند، کچل است و ظاهر درست و درمانی هم ندارد. اما شراره دائم در حیص و بیص این است که مبادا شوهرش به او خیانت کند. برای همین امربر خوبی است تا جایی که شیر به شیر بار بگیرد از مردش. مردان این کتاب همه بد هستند. همه سرعتگیر مسیر پیشرفت زنان­‌اند. خواه زن هنرمند باشد خواه یک دیپلمه راننده تاکسی و خواه مانند مادر شهره یک دختر مکنت­‌دار خانزاده.

پدر شهره تنها مردی است که شهره او را می‌­ستاید و با او قرابت روحی دارد اما همین پدر به بدترین شکل سعی در تحقیر مادر داشته. به حرف‌های مادر اعتنا نمی­‌کرده و نگاهش بسیار مردسالارانه و زن­‌ستیز است وقتی می­‌گوید مرد باید صبح که کفش می‌­پوشد شب از پا در بیاورد و الا مرد نیست. زن است.  بعید نیست این پرو بال دادن پدر به شهره برای رانندگی و رفتار پسرانه کردن برآمده از درد اجاق­‌کوری خودش باشد. چرا که بنا به فرهنگ لغت این رمان، اجاق­ کور کسی­ است که اولاد ذکور نداشته باشد. اما سرنوشت زنان داستان چیست؟ محبوبه مغلوب کینه‌­ورزی شوهر و زنی بی‌دست­ وپا که از شدت انفعال خودکشی و مرگ را برمی­‌گزیند. مادر که تا آخر عمر همسر را تحمل می­‌کند تا بعد او یک خانه ویلایی درندشت نصیبش باشد و سود قابل ذکر یک سپرده بانکی و زندگی راحت و بی‌دغدغه. شهره هم با تمام مردمآبی خود تا مردی متشخص و متمول را می‌­بیند سر تا به پا می‌شود زن و تمایلات زنانه و عطش خواستن که کاملا با شخصیتی که از او شناخته‌­ایم در تعارض است...

فرهاد که کشتی­‌گیر و سمبل مرام پهلوانی­ست تنها برای این وارد داستان شده تا نشان بدهد مردهای فرنگ رفته باسواد ورزشکار تهران­ نشین هم چیزی نیستند جز طمع برای تن و جسم زنان. این حجم از سیاه‌نمایی همانقدر که دور
 
 
 
از واقعیت است کام مخاطب را نیز تلخ کرده و در پایان قادر به ایفای نقش مصلح بودن و یا ایجاد سر سوزن تغییری در نگاه مردانه جامعه به زنان نیست. اینکه توی خیابان‌های کرمانشاه، یک سمند زرد با راننده زنی که از شهره جوانتر است ویراژ بدهد نشاند دهنده به سامان شدن نیست و قدرت نجات دادن قصه را ندارد. این خیابان سرعتگیر ندارد به مثابه ورود میان مرغدانی مرغ­های کرچ بی­‌خروسی است که تنها برای تخم گذاشتن پروار می­‌شوند و ورود تازه­ای را که حس کنند، هرکدام با تمام قوا شروع به قدقد و هوار می‌­کنند. گویی در بالابردن صدا و شکایت و مظلمه‌خواهی  از هم سبقت می‌گیرند.

در کنار همه این‌ها رمان این خیابان سرعتگیر ندارد، از تعداد زیادی خرده روایت شکل گرفته که با اینکه پرداخت آن‌ها شیواست و زبان کار بسیار یکدست و روان است، اما در خدمت گره­‌گشایی و گره‌­افکنی اصلی نیست. چرا که اصلا در این رمان گره­‌ای افکنده نمی­‌شود. تعلیقی برای دانستن سرانجام وجود ندارد. انگار سوار تاکسی شدید و زن راننده از روزگار و طلاق و سختی­‌های زندگی خود بگوید و خاطرات کودکی و جوانی و ازدواج و کار خود و بعد هم قبل اینکه در مقصد پیاده‌­تان کند آهی بکشد و بگوشد هعی... روزگار ماده‌­کش نرپرور!!

آنچه مضمون رمان بدان اشاره می‌­کند ناتوانی و ضعف زنان است و نه قدرت آن‌ها. شهره یک عاصی واحد و تنهاست که نشانتان می­‌دهد اگر می­‌خواهید جوری که باب میلتان است زندگی کنید باید مثل مردها باشید. اگر زن باشید، آرایش کنید، لباس زیبا و زنانه بپوشید، به زن بودن خود بنازید، از مواهب زنانه وجود خود بهره ببرید، از مادر شدن و هنر و رنگ و موسیقی لذت ببرید، اگر کسی موقع نشستن صندلی را برایتان عقب کشید، باید بسازید و بسوزید. باید تحمل کنید. باید تمام آرزوهایتان را بریزید در چاه مبال و این همان کلام اشتباه کتاب است.

به‌عنوان نویسنده­‌ای که هم­جنس مریم جهانی‌ ا­ست، مانند او برآمده از فرهنگ شهرستان و غیرت و تعصب مردان است و زنان و مسایل ایشان محور اصلی تمام کتاب­‌هایش است، دلم می­‌خواهم بگویم دوست عزیز نویسنده، زن داستانت را زن نگه­دار و قوی­‌اش کن. جامعه به قدر کافی مرد زورگوی لایی­‌کش، فحش به دهان چاله میدانی لنگ دور گردن دارد، برای رسیدن به آمالمان نیازی نیست بر تعدد آن‌ها بیفزاییم.

این خیابان سرعت­گیر ندارد همانقدر تلخ و سیاه است که رگ خواب حمید نعمت­‌الله. زنان ایران راه درازی دارند تا رسیدن به خودبسندگی و رشد و قد کشیدن تا اندازه مردانشان. اما ذکر مصیبت و مرثیه­‌خوانی و مظلوم‌­نمایی از جایی به بعد نه تنها اشک کسی را درنمی‌­آورد بلکه ریختن آب در آسیاب همان مروجان سنت پنهان کردن زنان در پستو و مطبخ است. بی­‌صبرانه منتظرم در اثر بعدی مریم جهانی که زبان و روایت و توصیف را خوب می­‌داند، زنی بلندبالا و رشد یافته ببینم که در کنارش دلش خواست ماتیک هم بزند. مهمانی هم برود. زیرلب آواز هم بخواند.

 

 

 

 

ادبیات معاصر چیست؟ با ادبیات قدیم چه تفاوت‌هایی و با نیازهای مخاطب امروز چه انطباق‌هایی دارد؟ ادبیات متناسب به انسان معاصر کدام است؟

الفبای مردگان، رمانی از هادی خورشاهیان، شاید اثری باشد که در جست‌وجو همین پرسش‌ها آفریده شده است؛ جست‌وجویی در ذهن آفریننده‌ی آن، و نیز در متن و محتوای کتاب. یکی از پیش‌فرض‌هایی که به نظر می‌رسد نویسنده در نوشتن این اثر برای خود در نظر گرفته، استفاده از ادبیات طنز است؛ طنزی که ادبی است، ملایم و ملیح است، به شوخی‌های سهل جنسی نمی‌پردازد و به لودگی مفرط هم نمی‌رسد. شخصیت‌های اثر مورد بحث، افراد لوده‌ای هستند اما در عین حال خلافکارند؛ درنتیجه نه خیلی خطرناک به نظر می‌رسند و نه خیلی شیرین‌عقل! درواقع انگار خورشاهیان نگاهش را به انسان جامعه‌ی امروز این‌طور تنظیم کرده است؛ انسان‌هایی که خیلی قاعده‌مند نیستند، فطرت ملایمی دارند و در عین حال از نوعی سردرگمی رنج می‌برند. نویسنده، خود، انسان‌هایی را انگار بیشتر می‌پسندد که نه می‌توانند طبق تمام قاعده‌های محتوم، اتوکشیده باشند و نه می‌توانند به خوی حیوانی بشر تن در دهند.

«- آقا تیمور سلام عرض کردم. جواب سلام هم می‌دانید که واجب است.

باز هم بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، گفت:

- کی گفته؟

با تعجب گفتم:

- حالا موقع شما کتاب دینی نبود، از کسی هم نشنیده‌اید این حدیث را؟ خود حضرت محمد فرموده‌اند.

سرش را کمی بلند کرد که بتوانم لبخندش را ببینم و گفت:

- اولا موقع ما کتاب دینی هم بود. دوما تو که این‌قدر حدیث بلدی چه غلطی کرده‌ای که آمده‌ای سراغ من؟ سوما جواب سلام هر ابلهی را آدم نباید بدهد که از قدیم گفته‌اند سلام گرگ بی‌طمع نیست. همین جواب سلام شماها را دادم که روزگارم این است. الان باید با زن و بچه‌هایم توی پارک بودم خیر سرم!

این چند مورد را با همه‌ی خلافکار بودنش خوب گفت؛ انصافا!»

درواقع شخصیت‌های الفبای مردگان هیچکدام ذاتا بد نیستند. نویسنده دنیایی را برای ما ساخته که فطرت هر فردی، که در این رُمان بیشتر خلاف‌کارهای خرده‌پا تا متوسط هستند، به پاکی و نیکویی گرایش دارد. شخصیت اصلی داستان یک جا که پرده از ذهن و دلش برمی‌دارد، به دنبال این است که دست به سرقت بزرگی بزند تا بتواند بدهی‌اش را به یک خلاف‌کار دیگر پرداخت کند، بعد سهم اداره‌ی مالیات را بدهد، بعد اموال مالباختگان را برگرداند و دست آخر هم برود با نامزدش ازدواج کند!

از این جهت می‌توان گفت، نویسنده در چینش و ساز و کار دنیا دست برده، ترکیب مورد پسند خودش را ارایه کرده است؛ منتها این موضوع را خواننده چندان متوجه نمی‌شود. درواقع نویسنده‌ی اثر، با رعایت همه‌ی قواعد ادبی و واقع‌گرایی، این کار را به شکلی نرم انجام داده است. او حتا در لابه‌لای داستانش به‌دنبال ناکجاآبادی است که شخصیت داستان به آنجا پناه ببرد؛ پشت شیارهای تپه‌ها یا در دل یک غار.

خورشاهیان در یک اثر ادبی، چند گونه را تلفیق کرده است؛ به‌گونه‌ای که ادبیات داستانی طنز، پلیسی، معمایی و هم‌ناک، هر کدام در این اثر تلفیقی، سهمی دارند. داستان، تعلیق‌های پیاپی دارد که قاعدتا کشش ایجاد می‌کند و در عین حال، جزو استثناهایی است که ریتم تند آن از دلایل موفقیتش محسوب می‌شود. درست است که ریتم روایت داستان چنان سرعتی دارد که خیلی به شرح جزئیات نمی‌پردازد اما این شتاب، خواننده را آزار نمی‌دهد و در عین حال او را برای ادامه‌ی کار درگیر خود می‌کند.

یکی دیگر از وجه‌های تعادل و تناسب در رمان البفای مردگان این است که این اثر درواقع اثری پُست مدرن است اما خواننده خیلی درگیر خواندن یک اثر پُست مدرن نمی‌شود. روند داستان گاهی انتزاعی می‌شود؛ درحالی‌که هیچ چیز، ازجمله روایتش، انتزاعی نیست. مدام بین فضای رئال و سورئال در رفت و آمد است، و خواننده را خسته‌ نمی‌کند.

هرچه فصل‌های کتاب به پایان نزدیک می‌شود، هم در تنوع راویان و هم در متن، بیقراری‌هایی رخ می‌نماید که به روایتی شبه‌انتزاعی – شبه‌واقعی می‌انجامد.

در چند فصل نخست، حساب ما با یک رُمان با روایتی کاملا طبیعی و خطی است و این حس و حال را ایجاد می‌کند که فقط باید داستانی را که ریتم و آهنگ به‌نسبت تندی دارد، تعقیب کنیم. از میانه‌ها که گذشت، چنان ناگهانی راویان عوض می‌شوند که گاهی نزدیک می‌شود که سرگردانی به‌وجود آورد اما شیوه‌ی روایت و جذابیت‌ها به گونه‌ای است که ولو در حد دو سه صفحه، باز ما را رام می‌کند و به‌دنبال خود می‌کشاند، تا تغییر و شوک و غافلگیری دیگری.

این شیوه‌ی انتخابی خورشاهیان در نوشته‌ی خود است که انگار هم تمایل داشته علیه روایت‌های رایج و عامه‌پسند عصیان کند، هم در ورطه‌ی شبه پُست مدرن نویسی‌های شطح‌گونه‌ای که در برهه‌ای از آثار، با مذاق و سلیقه‌ی مخاطب ایرانی چندان موافق و خوش نیامدند، نیفتد.

از نظر خورشاهیان ظاهرا این شیوه بهترین روش مواجهه با دنیایی است که هیچ چیزش را جدی و قطعی نباید پنداشت. در الفبای مردگان هیچ چیز دارای عینیت و قطعیت مطلق نیست. خیلی جاها این تصور، صدور حکم‌های قطعی را به‌وجود می‌آورد اما خیلی زود و ناگهانی، خودش همان را می‌شکند. در جایی از داستان به این نتیجه ممکن است برسیم که بله، شخصیت اصلی، دو حلقه‌ی اتصال به خانه و وطنش دارد که همان مادر و نامزد او هستند. بعد، هنوز چند صفحه نگذشته، به شکلی سیلی‌وار ما را با این واقعیت مواجه می‌کند که از نظر شخصیت داستان، احتمالا مادر و نامزدش همدست دشمنانش هستند و با آنان دست به یکی کرده‌اند.

مواجهه‌ی نویسنده با شخصیت‌ها و نام‌های داستان هم به همین شکل است. خیلی از اسم‌ها و شخصیت‌ها ساختگی و حاصل تخیل نویسنده هستند اما در جاهایی ناگهان شخصیت‌ها و نام‌های واقعی افراد، مکان‌ها و کتاب‌ها وارد داستان می‌شوند؛ جلال آل احمد، شعبان جعفری، سمفونی مردگان، مکان‌هایی در تهران و... و حتا خود هادی خورشاهیان در جاهایی خیلی ناگهانی وارد داستان می‌شوند؛ البته به همان سرعتی که آمده‌اند هم خارج می‌شوند. این سرعت جابه‌جایی‌ها به حدی است
 
 
 
که در جاهایی، نام خود رُمان الفبای مردگان و محتوایش نیز به محتوای داستان وارد می‌شوند و به نقش‌آفرینی می‌پردازند و بعد خارج می‌شوند:

«داداشم علی آن‌ها را با انگشت نشانم داد و گفت:

- ببین کریم‌جان! آدم‌ها دو دسته‌اند. یا مثل من و تو بچه‌ی پایین شهرند و غیرت دارند و خاکی‌اند، یا مثل این‌ها روشنفکرند و بی‌غیرتند و معتادند.

یک‌نفرشان که بعدها فهمیدم اسمش «جلال آل احمد» است و سبیل داشت، مثل داداشم علی بلند شد و گفت:

- دمت گرم جوان! حرفی زدی که اگر درست هم نباشد، توی تاریخ می‌ماند، ولی جوان ما همه بی‌غیرتیم، آینه در کربلاست.

من و داداشم علی زود از کافه‌ی «نادری» آمدیم بیرون و من عکس «جلال آل احمد» را بعدها در مجله دیدم و فهمیدم نویسنده‌ی روشنفکر بوده است، ولی ترک کرده.»

یکی از نقطه‌های کلیدی هر اثر داستانی، از داستان کوتاه گرفته تا مجموعه‌های تلویزیونی، پایان‌بندی آن است. بسیاری از آثار شایسته، در پایان‌بندی خود از نفس می‌افتند و قدرت مهندسی خالق آن‌ها به چالش کشیده می‌شود. در آثار انتزاعی، این مرحله چندان قابل ارزیابی و قیاس نیست. در الفبای مردگان نیز همین طور است. آن‌جا که کتاب تمام می‌شود، می‌توانست تمام نشود یا چند صفحه قبل‌ترش هم می‌توانست تمام شود. از این منظر، نگاه و قضاوت قطعی درباره‌ی این رُمان نمی‌توان داشت.

اما در کل می‌توان گفت، الفبای مردگان همان نیاز مخاطب معاصر به ادبیات معاصر است. همان ادبیات معاصر است؛ آمیزه‌ای از نیازها و امکان‌های مدرن، با ریشه‌هایی در نوستالژی‌ها و فضاهای آشنا، که حال مخاطب امروزی را می‌تواند خوب کند.

بی باد بی پارو
کتاب پیش رو با داستان «به باران» آغاز می‌شود و با داستان «کلبه‌ی روی اقیانوس» به پایان می‌رسد. فریبا وفی در این کتاب، بیش از هر چیز به زنان و مسائل آنان می‌پردازد و مسائلی که اتفاقا بزرگ و پیچیده نیستند؛ اتفاقات کوچک و نکات ریزی که همه ما در زندگی و روزمره به آن‌ها واقفیم، اما کمتر کسی با این نگاه و به طور ویژه به آن‌ها پرداخته و در موردشان صحبت کرده است. در واقع نویسنده در تمام داستان‌ها به موارد ریزی اشاره می‌کند و درباره‌یشان می‌نویسد که ممکن است برخلاف سادگی، بسیار تکان‌دهنده و قابل تامل باشند. این نگاه دقیق و نکته‌سنج، هر داستان را به شکل معجزه‌آسایی برای مخاطبان، ملموس و قابل درک می‌کند.
همچنین شخصیت‌های داستان‌های او به گونه‌ای انتخاب شده‌اند که مخاطب با روبه‌رو شدن با آن‌ها احساس همذات‌پنداری قوی می‌کند. نویسنده همواره با شخصیت‌های کتابش آشناست و تمام حرکات و رفتارهای آنان را می‌شناسد. چنین آگاهی و دانشی نسبت به کاراکترها، در سرتاسر کتاب، عینا در شنونده نیز منعکس شده است.
مجموعه داستان «بی باد، بی پارو» نوشته فریبا وفی در عین اینکه سوژه‌هایش مسائل مختلف و متفاوتی هستند، اما به خاطر وجود برخی دغدغه‌های مشترک شخصیت‌ها و پدیده‌ای نظیر مهاجرت، نزدیک به هم هستند. در این فرصت کوتاه می‌خواهیم به نقد کتاب «بی باد، بی پارو» بپردازیم.
شاید اولین ویژگی مهمی که در برخورد با کتاب «بی باد، بی پارو» به ذهن می‌رسد، «زنانگی» داستان‌ها باشد؛ بیشتر شخصیت‌های این مجموعه را خانم‌ها تشکیل می‌دهند. از طرف دیگر، با داستان‌هایی پر حادثه و ماجرامحور روبرو نیستیم؛ نویسنده ما را به دل شخصیت‌ها می‌برد و با درونیات آنها آشنامان می‌کند.
مکان داستان
در واقع با نوع نگاه و دیدگاه‌های مختلف سر و کار داریم و البته با رابطه بین آدم‌ها. از ویژگی‌های مثبت این مجموعه، ساختن فضا و تاثیر آن بر خود داستان و برداشت خواننده‌ است.
برای مثال در داستانی که عنوان مجموعه (بی باد، بی پارو) از آن گرفته شده،‌ چند دوست قدیمی (که یکی‌شان تازگی از فرنگ برگشته) قرار می‌گذارند در یک حمام عمومی همدیگر را ببینند؛ مکانی که به غیر از آن کارکرد اصلی، مفاهیمی نظیر صمیمیت و حرف زدن درباره آدم‌ها را به ذهن متبادر می‌کند. این مفهوم‌ها در داستان کارکرد دارند و به دریافت و درک مخاطب کمک می‌کنند.
در پایان‌بندی داستان هم از این فضا استفاده کرده تا فضای ذهنی شخصیت اصلی و رخوت را نشان بدهد. همانطور که گفتم، مهاجرت و بحث «ماندن یا رفتن» نقش پررنگی در این قصه‌ها دارد.
در داستان ابتدایی مجموعه هم که به شعر معروف «به کجا چنین شتابان» شفیعی کدکنی اشاره دارد، کسی که از کشور رفته، زمانی می‌خواسته دنیا را عوض کند اما بعد از گذشت سال‌ها حالا به این نتیجه رسیده که «خوب شد دنیا به حرف ما گوش نکرد و الا خرابش می‌کردیم، خراب‌تر از اینی که هست».
گفتگو در کتاب «بی باد، بی پارو»
فریبا وفی به غیر از آن شعر معروف، نشانه‌های دیگری هم به ما می‌دهد تا بهتر متوجه حرفش شویم؛ نشانه‌هایی نظیر دختری نوجوان و اهل ادبیات که در زندان است، همان دیالوگ درباره تغییر دادن دنیا و در آخر هم اشک‌هایی که روی گونه‌های یک مرد جاری می‌شود. از دیگر نکته‌های مثبت این مجموعه، بهره بردن به‌جا از عنصر گفتگو است. برای نقد کتاب باید به عنصر گفتگو هم اشاره کنیم.
میزان گفتگوها در هر داستان فرق می‌کند. شاید به نظر بدیهی بیاید، اما وقتی با داستان‌هایی که به درونیات می‌پردازد و با فکر و ذهن سر و کار دارد، روبرو باشیم متوجه می‌شویم که کنترل داشتن روی کلام شخصیت‌ها نیاز به دقت بالایی دارد؛ به راحتی می‌تواند از دست نویسنده در برود و به جای توصیف حالت‌ها و موقعیت و فضاسازی، کار را با دیالوگ جلو ببرد.